حافظ

بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو زعشقت چه طرف بربستم

اگرچه خرمن عمرم غم تو داد  بباد

بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سرامن

بکنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر زمردم هشیاری ای نصیحت گو

سخن به خاک میفکن که من مستم

چگونه سر به خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی بر سزا بر نیایمد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنوازنگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

درد عشق!!!

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری کشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک و درش

میرود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه میگزی که مگو

لب لعلی گزیده ام که مپرس

بی تو در کلبه ی گدایی خویش

رنجهایی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده ام که مپرس

همراه با حافظ!!!!!!!

لبش می بوسم و در می کشم می

به آب زندگانی برده ام پی

نه رازش را می توانم گفت با کس

نه کس را می توانم دید با وی

لبش می بوسد و خون میخورد جام

رخش می بیند و گل می کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد

که میداند که جم بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش  بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار

بیاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی

که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حدیث بی زبانان بشنو از نی