عاشق بشید

آهای آدما سعی کنید همیشه عاشق بمونید عشق باعث میشه زندگی رو جور دیگه ببینیم زندگی خوش آب و رنگ تر میشه امیدها زنده میشن دلامون جوون تر میشن حتی خودمون هم خوشگل تر میشیم اگه واقعا عاشق باشی و از رو هوس دل نبندی به حرفای من می رسین. عشق به انسان یک آرامش خاصی میده آرامشی که دوست نداری با چیز دیگه ای عوضش کنی.سعی کنید خوب حرف زدن رو یاد بگیرید کلمه های زیبا به هم گفتن رو و با لبخند پاسخ دادن به دیگران رو.

خدایا

خدایا به هر آنکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر آنکه دوست تر میداری بیاموز که دوست داشتن از عشق برتر است.

داستان عاشقانه

خلاصه داستان گذشته:

میلاد که ادعای میکرد من اصلا عاشق نمی شم. اتفاقی با مهتاب آشنا شد و دل به او بست و می خواست با  او قرار بذاره. ولی میلاد دودل بود که چکار کند....

روزها همچنان سپری می شد. و میلاد  همچنان هراس داشت با مهتاب روبرو شود. چون میلاد از دخترها خجالت میکشید. مهتاب دیگر از میلاد دلسرد شده بود. پس از چند بار تماس که بدون پاسخ مانده بود تصمیم گرفت دل از میلاد برکند برای مهتاب خیلی سخت بود ولی چاره جز این کار نبود. و تصمیم گرفت دیگه عجول نباشد و زود به دیگران دل نبندد. میلاد از اینکه قادر نبود جواب مهتاب را بدهد سخت ناراحت بود. او هم تصمیم گرفت دل از مهتاب برکند. ولی مریم خواهر میلاد همچنان اصرار داشت که برادرش با یک مهندس کامپیوتر ازدواج کند. چون با این راه حل میلاد به آرزوهایش می رسد.

خوب انگار مهتاب و میلاد قسمت هم نبودند. امیدوارم میلاد همسر دلخواه خود را پیدا کند و از این تنهایی در بیاید.

دوستان عزیز این فرصت ها را از دست ندهید و بعد پشیمان شوید. 

داستان عاشقانه

  

وای دیدی چی شد؟ میلاد که میگفت من اصلا عاشق نمیشم من اصلا دلم نمی لرزه با دیدن مهتاب دلش سر خورد. قضیه از این قراره که یک روز که مهتاب سر کارش بود. دید یه آقای خوش تیپی با موهای مشکی و چهره هراسان وارد اتاق شد. خیلی اضطراب داشت.

میلاد: سلام خانم. این همکارتون کجا هستن؟ کارشون دارم خیلی مهمه!!!!!!!

مهتاب یک لیوان آب داد به دستش و گفت آروم باشید. خانم صالحی برای 3 روز رفته اند مرخصی.

میلاد: وای چکارکنم. همه ی برنامه هام بهم می ریزه

مهتاب: من نمی تونم کمک تون کنم؟

میلاد: دنبال برنامه اچ پی اچ هستم. اگه پیداش نکنم بیچاره می شم.

مهتاب: اتفاقاً من یک نمونه از این برنامه کامپیوتری را دارم امیدوارم به کارتون بیاد.

مهتاب از داخل کمد برنامه اچ پی اچ را آورد به میلاد داد.

مهتاب: امیدوارم همین باشه.

میلاد: اره خودشه. ممنون. شما منو از بدبختی نجات دادین. این شماره منه خو شحال میشم. یه روز ناهار رو با هم بخوریم.

مهتاب: حتماً

میلاد وقتی رسید به خونه. یاد کاری که کرده بود افتاد. روز و شب نداشت. مهتاب همیشه جلوی چشمانش بود. دل تو دلش نبود. اصلاٌ نفهمید چه گذشت. از یک طرف خوشحال بود که از تنهایی در میاد و از یک طرف می ترسید. که اشتباه کرده باشه. مهتاب چند بار پیام برایش گذاشت. ولی میلاد جوابش رو نمیداد.

موضوع را با خواهرش در میان گذاشت.

میلاد: مریم چکار کنم مهتاب رو دوست دارم. می ترسم باهاش قرار بذارم

مریم: خوب عزیزم طبیعیه. شما تا حالا عاشق نشدید و با کسی قرار نذاشتی. داداش من برو اگه دختر خوبیه. لگد به بختت نزن. دختر امروزه پیدا نمیشه.

میلاد همچنان دو دل بود. و مهتاب هم منتظر بود.

ادامه دارد...........