نامه ی خواندنی و کودکانه

نامه ی یک پسر ۹ ساله به دختر همسایه خود!!!!!!!!!

     

 

عشق چیه؟

عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی، دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی، غذا نیست که بهش ناخونک بزنی، رفیق نیست که بهش کلک بزنی عشق مقدسه , باید جلوش زانو بزنی هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود... افسوس... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد... برای آنچه از دست رفته آه میکشیم. 

چشمک

عشق چیست؟

عشق چیست؟ عاشق کیست؟ چرا ما آدم ها عاشق می شویم؟

چرا باید عاشق شد؟

این واژه ی آشنایی است که همه آن را شنیده ایم. عاشق شدن چگونه است؟ بدن انسان می لرزد، قلب تند تند می زند، خواب و خوراک را از انسان می گیرد، همه چیز دنیا را زیبا می بیند، علاقمند به شعر گفتن می شود آن هم چه شعرهایی و صف معشوق از زبان عاشق.

عشق و عاشقی اززمان  قدیم بوده و تا امروز ادامه دارد. البته شیوه ی آن تغییر پیدا کرده است.

قدیما دختر کوزه به دست لب رودخانه نشسته و پسر از دور او را زیر نظر دارد و آن گاه نگاهشان به هم گره می خوره و قلبشان می لرزد. به نظر من عشق های قدیمی قشنگ تر و واقعی تر بود.

عشق های امروزی که شامل دوست شدن دختر و پسر است که اصلا هم اعتبار نداره. چون طرفین به هم اعتماد ندارند. و بیشتر واسه سرگرمی است. پسرا با وعده و عید های خود دل دختر را به دست می آورند و او را در امیال پوچ غرق می کنند و دختر را وابسته به خود می کنند. و بعضی ها از احساس دختر نسبت به خود سوء استفاده جنسی می کنند و ضربه شدید روحی به این گل های باغ زندگی می زنند که اغلب جبران ناپذیر می باشد.

عاشق می شویم زیرا ازدواج کنیم تا نسل آدم و بشریت ادامه یابد. خدا این این حس و حال را در ما قرار داده است. عشق مفدسه اگر پاک باشد و از راه شرعی آن باشد.

پس گول این گرگ های دو پا را نخورید ای خواهرانم ای گل های زیبا. شما همچون مروارید درون صدف هستید ارزشتان بالاتر از این هاست خود را آسان در چنگال این شیاطین قرار ندهید. تا همه به ارزش شما پی ببرند.

موفق و پیروز باشید.

درد عشق!!!

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری کشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک و درش

میرود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه میگزی که مگو

لب لعلی گزیده ام که مپرس

بی تو در کلبه ی گدایی خویش

رنجهایی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده ام که مپرس

ناامیدی از رحمت خدا

گنجشک به خدا گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی ام.. سرپناه بی کسی ام بود اما طوفان تو آن را از من گرفت!! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ ..خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود .. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند .. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!....چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو نادانسته به دشمنی ام برخاستی!!!...........