داستان عاشقانه

خلاصه داستان گذشته:

میلاد که ادعای میکرد من اصلا عاشق نمی شم. اتفاقی با مهتاب آشنا شد و دل به او بست و می خواست با  او قرار بذاره. ولی میلاد دودل بود که چکار کند....

روزها همچنان سپری می شد. و میلاد  همچنان هراس داشت با مهتاب روبرو شود. چون میلاد از دخترها خجالت میکشید. مهتاب دیگر از میلاد دلسرد شده بود. پس از چند بار تماس که بدون پاسخ مانده بود تصمیم گرفت دل از میلاد برکند برای مهتاب خیلی سخت بود ولی چاره جز این کار نبود. و تصمیم گرفت دیگه عجول نباشد و زود به دیگران دل نبندد. میلاد از اینکه قادر نبود جواب مهتاب را بدهد سخت ناراحت بود. او هم تصمیم گرفت دل از مهتاب برکند. ولی مریم خواهر میلاد همچنان اصرار داشت که برادرش با یک مهندس کامپیوتر ازدواج کند. چون با این راه حل میلاد به آرزوهایش می رسد.

خوب انگار مهتاب و میلاد قسمت هم نبودند. امیدوارم میلاد همسر دلخواه خود را پیدا کند و از این تنهایی در بیاید.

دوستان عزیز این فرصت ها را از دست ندهید و بعد پشیمان شوید. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://mafhh.blogsky.com

سلام
کاش همه قدر لحظه های زندگیشونو بدونن چون همیشه از این فرصتا پیش نمیاد .
منم دعا کنین

یا حق

محتاجیم به دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد