حافظ

بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو زعشقت چه طرف بربستم

اگرچه خرمن عمرم غم تو داد  بباد

بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سرامن

بکنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر زمردم هشیاری ای نصیحت گو

سخن به خاک میفکن که من مستم

چگونه سر به خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی بر سزا بر نیایمد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنوازنگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد