ناامیدی از رحمت خدا

گنجشک به خدا گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی ام.. سرپناه بی کسی ام بود اما طوفان تو آن را از من گرفت!! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ ..خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود .. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند .. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!....چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو نادانسته به دشمنی ام برخاستی!!!...........

نظرات 1 + ارسال نظر
نینا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ق.ظ http://nena.blogsky.com

همیشه وقتی این داستان رو خوندم گریه کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد