گنجشک به خدا گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی ام.. سرپناه بی کسی ام بود اما طوفان تو آن را از من گرفت!! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ ..خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود .. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند .. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!....چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو نادانسته به دشمنی ام برخاستی!!!...........
همیشه وقتی این داستان رو خوندم گریه کردم